.

امروز چشم‌هایم که باز شد، میل شدیدی به پیداکردن آهنگ کامل پُستی اینستاگرامی که

نصفه‌ونیمه کار شده بود و از مدت‌ها پیش ذخیره‌اش کرده بودم، احساس کردم. بعد از نصب و

کار با چندین اپلیکیشنِ یافتن آهنگ براساسِ شنیدن، و بارها پخش و جست‌وجوی آن آهنگِ

ناقص، بالاخره یافتمش و دانلودش کردم‌. حتا قبل از شنیدنش حالم خوب شد.
.

پیش از خوردنِ صبحانه‌ی سرظهر، تصویر صفحه‌ی موبایلم را از یکتا، به تصویر خودم تغییر

دادم. تصویری از گشت‌وگذار کوتاه و سرپایی به‌بهانه‌ی سیزده‌به‌در و مکاشفه‌ی ناخواسته‌ی

هنری‌ جذابم. به صفحه‌ی موبایلم خیره شدم، انگار با انسانی تازه روبه‌رو بودم.

حالم خیلی‌خیلی خوب شد.
.

پیش از شروع کار ویراستاری‌ام، پروفایل یکتا را از پیج قفل‌شده‌اش چک کردم، بعد از مدت‌ها

تصویر تازه‌ای از خودش روی پروفایلش بود. نمی‌خواهم الان توصیفش کنم، اما برخلاف

گذشته با دیدنش حس حسرت و تلخی نداشتم، اصلاً منفی نبود و تنها از آن‌ زیبایی لذت

بردم. حالم خیلی‌خیلی خوب‌تر شده بود.

.

خسته نبودم، اما بعد از نهارِ عصرگاهی خوابم برد تا با عجیب‌ترین خواب عمرم مواجه شوم.

در خوابم داخل حمامی عمومی تنها بودم. گوشه‌ی حمام و نزدیک دوش، حفره‌ای کاملاً باز و

مربعی‌شکل بود که با نردبان به زیرزمین می‌رسید. طوری‌که وقتی زیر دوش بودم، شره‌های

آب از آن دریچه‌، به پایین می‌ریخت.

مسئول حمام که پشت میز نشسته بود، فردی علاقه‌مند به نمایشنامه بود. این را از شنیدنِ

صحبت‌هایش با یکی از مشتری‌ها درمورد نوشته‌ی آن مشتری که جامانده بود و او خوانده

بودش و ایراد‌هایش متوجه شدم. ذوق‌زده منتظر رفتن مشتری بودم و همان‌طور لُخت، با مرد

حمامی درمورد عباس نعلبندیان صحبت کردم. از او پرسیدم که نمایشنامه‌ی خارجی هم

می‌خواند، که پاسخش منفی بود. از بهمن فرسی هم گفتم و اینکه باید توجه بیشتری به

این‌ها می‌شد. اما مرد متصدی حمام کتابی را که خودش نوشته یا پژوهش کرده بود نشانم

داد که تصویری از غلامحسین ساعدی داخلش بود. خیلی ذوق کردم و هیجان‌زده و بلند

گفتم این‌ لحظه را اگر در فیلم‌ها می‌دیدم باورم نمی‌شد. آن مرد کتابش را با ماژیکی درشت

برایم امضا کرد، امضایی عجیب.

شاید کمی بعد، خانواده‌های یک عروس‌ و داماد هلهله‌کنان و‌ شادی‌کنان وارد راهروی حمام

شدند. عروس و داماد را نمی‌دیدم، اما من هم کنار آن‌ها غرق سرخوشی‌ای ناخواسته شده

بودم. هیچ نشانی از یکتا و دونفره‌هایمان هم در ذهنم نبود.

.

.

بیدار که شدم، رد خوابم را میان تلاش‌های شروع امروز برای ساختن حال خوبم جست‌وجو

می‌کردم.

سرخوشیِ آن خوابِ ناب، تا همین الان (فردای سیزده‌به‌در) که می‌نویسمش با من است.


برچسب‌ها: بهار, بوفچتا, عباس نعلبندیان, بهمن فرسی
سِروشده در پنجشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۳ساعت 16:45 توسط بوف کور

.

بینی‌ام کیپ شده، کمی هم آب‌ریزش بینی دارم؛ اما بوی سبزی قرمه‌سبزیِ

تازه‌‌سرخ‌شده‌ی مامان که خانه را برداشته، احساس می‌کنم. آن‌قدر که سرخوشانه

چشم‌هایم را ببندم تا جادویم کند.

«بوفچتا، بوفچتا، بوفچتا، بوفچتا، بوفچتا، بوفچتا، بوفچتا» را به‌رنگ سبز می‌نویسم؛ رنگ و

عطروبوی سبزی تازه‌ی سرخ‌شده‌‌ی قرمه‌سبزی را به خودش گرفته است.

.

نیمه‌شب بیدار می‌شوم، گوش‌درد امانم را بریده. لابد از سنگینی سکوتِ بوفچتا در

عکس‌هایش است. تب را نمی‌دانم، اما لرز دارم. می‌لرزم. به مامان چیزی نمی‌گویم.

شاید لرزِ ترس باشد. سکوت گاهی ترسناک می‌شود.

.

چنددقیقه پیش از سال نو، ویتامین ث جوشان می‌خورم. رؤیاهایم پیش از تحویل سال، فوران

کرده‌اند. صورتم را نزدیک لیوان می‌کنم تا خوابم گم شود و رؤیاهایم جان‌دارتر.

.

جای سبزه، آن برگ نارنجیِ پاییزی را که درست فردای شب یلدا از دریچه‌ی توری پنجره

داخلِ اتاقم شده بود، نگاه می‌کنم. نماد استقامت شده برایم. پیش از عید و میان تمیز‌کاریِ

اتاقم، کلی کتاب در اطرافش سقوط کردند، اما به‌شکل معجزه‌آسایی هیچ اتفاقی برای آن

برگ پاییزی نیفتاد.

.

حرارت ناچیز شمع کوچک دایره‌ای درون ظرف نقره‌ای کنار سفره‌ی هفت‌سین، گرمم می‌کند.

دل‌گرم می‌شوم. ماهی‌ها می‌رقصند، آن‌ها هم گرم شده‌اند.

.


برچسب‌ها: نوروز, بهاریه‌نوشت
سِروشده در چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳ساعت 21:1 توسط بوف کور

.

روز عشق، سوار بر زورَق چشم‌هایش با دو لؤلؤ درخشان در گوشه‌اش

خودم را در طوفان خرمایی‌هایی که پایینشان را به بالا تاب داده، گم کردم

و برای بازوبه‌بازوی سپیدش شدن، تورِ رویا بافتم.

کاش تنها لحظه‌ای پیش از غرق‌شدنم،

لب‌های ناب شرابی‌رُژَش، خشکیده‌وجودم سیراب کند.


برچسب‌ها: بوفچتا, ولنتاین
سِروشده در جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۲ساعت 14:4 توسط بوف کور

.
نفس‌هایم بند شده‌اند، بند شده‌ام به تصویر تازه‌ات

و بند دلم پاره، اشک‌ها روانه روانه، در سکوتِ تاریک خانه

شانه‌هایم لرزانِ سوزِ کشنده‌ی نبودنت

با خاطراتت آتشی برپا ساخته‌ام

نه به آن هُرمِ نبودنت که وجودم سوزاندی

با آن موهایت که تا شانه‌‌ها ریخته‌اند

آه و حسرتم شانه‌‌کشیدن بر آن موها

کوتاهشان کرده‌ای، اما

هنوز تمنای گم‌شدن دارم صورتم را، خودم را

عطر موهایت عمیق نفس‌کشیدنم

و عمیق‌تر زخم‌خوردنم از بُرّندگی آن چشم‌ها

که همه‌چیز زندگی‌ام را از چشم انداخت

نسکافه‌ای‌پوشِ بی‌دکمه

آن‌قدر سرخِ حرص و حسادت شدم به دکمه‌ها

که خجالت کشیدند از تن‌زدن با تنت

لرزانِ هیجان، رَج می‌زنم از روی گوشی

خشکیده‌لبم را به لب‌هایت

اشکم سرازیر روی چهره‌ی خندانت

پاک می‌کنم آن شوری

از شیرینیِ خندانت


برچسب‌ها: بوفچتا
سِروشده در سه شنبه پنجم دی ۱۴۰۲ساعت 21:10 توسط بوف کور

نبودنِ پاییز از خودش هم دلگیرتر است.

سِروشده در شنبه دوم دی ۱۴۰۲ساعت 15:54 توسط بوف کور

.

نوشت تا، تا شود خاطراتش با او که دیگر نقطه‌ی اشتراکی بین او و تو نیست در واو حتا.

و آن الف کوتاه میان واوها شاید مقصر و دیوار جدایی‌شان بود از دوستی، به حماقتِ وهم‌آلودِ

ع‌ق‌زدن‌های ش‌دید ق‌لبی.

هر چه بود، نبود؛ که اگر بود، نبودن‌هایت برایش را آن‌قدر فریاد نکرده بود به قتلِ سکوت با

فریادهافریادِ بُرّنده‌ی درونش. بُرّندگی، از زخم‌های باتونبودن تیز شد و شد زخمی جان‌دار و

کاری.

جرم او تنها، حرام‌کردن واژه‌ها برایت. جرمش به‌بزرگیِ تمام احساسش.

نبود هیچ‌ برایت؟ به موهای میان پایش! به موهای پَستِ روی باسنش که پابه‌پا نشدی و

شدی آینه‌ی دق، که دق که ندانی که چیست گرفتن...

نمی‌دانی هیچ. پابه‌پاشدنت هم اگر بود، به سرکوبِ شهوت بیمارگونه‌ات، بلاک پشت بلاک.

با احساس او، خلاص کردی عقده‌هایت را. اما یادت می‌آورم روزی همان بلورین‌سینه‌های

شل‌ووارفته را هم نخواهی داشت. متأسفانه تو هم در ظاهرت انسانی و چون من و او

محکوم به نبودن، درنهایت.

برخلاف آن واژه‌ها که جاودانه‌اند از تلاش‌های او برای آن ع‌ق‌های خیالیِ وهم‌آلود

سِروشده در جمعه هفدهم آذر ۱۴۰۲ساعت 19:37 توسط بوف کور

.

زمانی تصور می‌کردم زمان‌های زندگی‌ام به نبض و نفس‌های او وابسته است.

سردی اتاقم را به نبودنش ارتباط می‌دادم و تصور می‌کردم حرارت بیرون‌زده از

فنجانی چای که او برایم بریزد، گرمابخش‌تر از هر جهنمی برای زندگی‌ام خواهد شد!

در همان لحظه که، احتمالاً، او داشت از چاق‌شدنش، نفس‌هایی ناشی از عجز و ناله

می‌کشید، من آن نفس‌ها را دَمِ مسیحایی تصور می‌کردم و هم‌نفسی‌اش را برنده‌شدن

در لاتاری خوشبختی!

شاید معجزه‌ی عشق همین باشد که تمام زیبایی‌ها و خوبی‌ها را در او می‌بینی.

یک شکوه و زیبایی مطلقِ وهم‌آلود. واژه‌هایم برای او، طوری نوشته می‌شدند که انگار

زیباترین مدل جهان را مدل نوشتنم کرده بودم. شبیه یک پورن‌استار خواستنیِ تنها و

هرگز دست‌نخورده.

نه! این قدرت و توانایی من در قلم‌زدن نبود که او را چنین باشکوه و زیبا و خواستنی

خلق می‌کرد. حماقتِ عشق است که چشم را کور می‌کند. من اسمش را گذاشته‌ام

عق‌زدن‌های شدید قلبی.

دست‌وپازدن میان جزئی‌ترین چیزهای او، حتا میان ابتذالی چون برآمدگی بند سینه‌بندش از

روی شانه، بیشتر از نشان‌دادن توجه و ذوق نوشتن، حماقت را برجسته می‌کند.

برجسته‌تر از آن سینه‌های شل و وارفته‌!

ترحم خوب نیست، حتا اگر مثل حالا مطمئن باشم او هرگز نمی‌تواند ازدواج کند و تمامِ

بلاک‌کردن‌هایش هم برای همین است که با پیشنهاد ازدواجم، او را از نقطه‌ی امنش،

خانواده‌اش، دور کردم. و چه‌ ساده‌انگارانه تکرار می‌کردم که در همان ساختمان خودشان

آپارتمانی رهن می‌کنم برای زندگی‌مان! احمقانه‌تر از این، پیغام‌وپسغام‌هایم برای اینکه

همراه من به فرانسه مهاجرت کند!

مثل سریال‌های مزخرف ایرانی، درست زمانی که باید مشغول کارهای رفتنم باشم،

تومور مغز مامان، دیپورت خودخواسته‌ام کرد از مسافرت هنوزآغازنشده‌ برای تجربه‌های تازه.

نمی‌خواهم بگویم کاش احساس نداشتم؛ که اگر نداشتم، خودآزاری‌هایم برای آن بی‌لیاقت

به خلق آن واژه‌های درخشان منتج نمی‌شد.

.آن

پ.ن: فکر کردم بهتر است اینجا را رنگ کنم.

سِروشده در شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۲ساعت 22:28 توسط بوف کور

.

عمل مامان خوب بود. اون توده‌ی لعنتی دیگه توی سرش نیست.

تومور... حتا اسمش هم آشوبه.

خوشحالم.

مطب جراحِ مامان، کلینیک یکتا بود!

سِروشده در یکشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۲ساعت 13:52 توسط بوف کور

.

.

......... بیست‌وسومین سالگرد درگذشت احمد شاملو


برچسب‌ها: احمد شاملو
سِروشده در دوشنبه دوم مرداد ۱۴۰۲ساعت 23:39 توسط بوف کور

.

این شاید شعر را شب نوزدهم تیر نوشتم.

در یک مهمانی و بی‌حوصله از حرف‌های مزخرف، یکی از دخترهای به‌زور چادریِ فامیل

را مدل نوشتنم کرده بودم برای خودم.

و واژه‌هایی که آمدند، با پایانی هولناک!

.

.

.

.

فردای این شاید شعرم، میلان کوندرا، در جسارتم به او، به ابدیت پیوست.

بهت‌زده‌ام از قتل ناخواسته‌ام.


برچسب‌ها: میلان کوندرا
سِروشده در سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۲ساعت 16:55 توسط بوف کور

.

یک‌جایی، دیگر

تمام می‌شوی

هرقدر هم غرقِ روزمرگی، بی‌تفاوتی... بی‌همه‌چیزی

تمام خواهی شد

دیگر که هیچ راضی‌ات نکند

و آن چه، یا که، که راضی‌ات کند، به هیچ هم حسابت نکند

یا به مطلقِ منفیِ احتمال هم در دسترست نباشد

حتا در رویاها دیگر،

که رویاها هم خسته‌ می‌شوند

بس اوردوز کرده‌اند

و پس‌وپیش شده‌اند

در خودارضایی‌‌های ذهنیِ سکوت و تاریکی.

تمام می‌شوی اما به نفس‌های خسته‌ات سرپایی.

سرپایم

از سر تا پایم درد.

چرا درد را برعکس هم می‌کنم، درد می‌شود؟

شاید باید متلاشی‌اش کرد

... دَدَر می‌بری مرا؟!

رویایی ندارم اما اگر قول بدهی به دَدَربردنم، رویا می‌بافم

آن دَدَر مرگ باشد، حتا جهنم هم، می‌بافم برایش رویاهایم را.

دیگر از گناهانم و افسانه‌های مذهبی نمی‌ترسم برایش

دَدَری شده‌ام دیگر.

دست، فقط یک دست می‌خواهم

حتا اگر آن

دستِ پانته‌‌آ

برای خودکشی‌اش باشد.

من هم... در بی‌‌وزنی مطلق هستم

و سربار برای اطرافیانم،

لذت را مدت‌هاست گم،

به بیماری‌هایم، انگیزه‌ای برای دوست‌داشتن هم پیدا نمی‌کنم،

حتا خودم را.

هر چه هست، در ذهن بیمار و خسته‌ام، هوس است.

ندیده‌ام تو را،

اما همان شب که نامه‌ی خودکشی‌ات را خواندم،

پانی شدی برایم.

انگار برای جفت‌مان نوشته بودی‌اش.

آخر دَدَری شده‌ام پانی.

فقط یک دست

برای رهایی

سِروشده در شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 19:5 توسط بوف کور

.

موریس بلانشو / پرهام شهرجردی

.

..

.

یک‌ جا، یک‌ وقت، رودرروی رخدادهای اجتماعی، می‌دانیم که باید سرپیچی کنیم.

سرپیچی قطعی و مطلق است. سرپیچی بحث ندارد، دنبالِ متقاعدکردن نمی‌گردد.

آن‌هنگام که خودش را به اثبات می‌رساند، باز هم ساکت و تنهاست.

آن‌هایی که دست به سرپیچی می‌زنند، همان‌هایی از طریق قدرتِ سرپیچی به هم

پیوند می‌خورند، می‌دانند که هنوز با هم نیستند. زمانِ لازم برای آنکه بتوانند با یکدیگر

به اثبات برسند، از آن‌ها سلب شده است. آنچه برایشان باقی می‌ماند، سرپیچی‌ای

تجزیه‌ناپذیر است، دوستی با یک نه‌ی قطعی، یک نه‌ی تزلزل‌ناپذیر و دقیق که آن‌ها را

متّحد و هم‌بسته نگه می‌دارد.

سرپیچی‌کردن نادر و دشوار است. با این‌حال، به‌محضِ اینکه درک شود، در هرکس و برای

همه‌کس برابر است. چرا سرپیچی‌کردن دشوار است؟ چون باید از بدترین‌ها سرپیچی کرد

و هم‌زمان، از هر‌چه ظاهر معقولی دارد، از هر راه‌حلِ - خوشایند، از آن هم باید سرپیچی

کرد. آنچه رد می‌کنیم فاقد ارزش یا اهمیّت نیست. دقیقن به همین خاطر است که

سرپیچی‌کردن ضروری‌ است. عقل و خردی‌ست که دیگر نمی‌پذیریم، ظاهر فرزانه‌مآبانه‌ای‌

است که از آن منزجریم، توافق و مصالحه‌ا‌ی است که از این پس به آن بی‌اعتناییم.

گسستی شکل گرفته است.

ما به این راستی رسیده‌ایم که دیگر هیچ‌وقت، هیچ‌جا، شریکِ جرم نمی‌شویم.

با سرپیچی، به حرکتی شکل می‌دهیم که دنبالِ تحقیر، ازخودبی‌خودشدن و هیجان‌زدگی

نیست، تا جایی که ممکن است بی‌نام‌وناشناس است، چرا که سرپیچی با ما و از طریقِ

نامِ ما به انجام نمی‌رسد. سرپیچی شروعِ فقیری دارد و پیش از همه متعلق به آن‌هایی‌ست

که نمی‌توانند حرف بزنند.

می‌گویند که امروز سرپیچی‌کردن کار ساده‌ای است، که چنین کاری ریسکِ چندانی در بر

ندارد. این حرف درموردِ اکثریتِ ما صدق می‌کند. با این حال گمان می‌کنم که سرپیچی

هیچ‌وقت ساده نیست، باید یاد بگیریم که سرپیچی کنیم و سرپیچی را دست‌ناخورده

باقی بگذاریم. و این، مستلزمِ دقت اندیشه و تواضعِ بیان است.

حالا دیگر این قدرتِ سرپیچی‌ست که باید هر تایید و تاکیدمان را وارسی کند.

.

چون برگشتن هم گاهی ضروری‌ست. که یادمان باشد مهم چیست. و چی مهم نیست.

سرپیچی. روگردانی. پشت‌کردن. آنچه از آن می‌گریزی، یک روز. یک عمر تن می‌زنی

یک عمر روی می‌گردانی تا یک روز. شاید یک روز.

و

دیگر علاقه‌ای ندارم که.

دیگر نمی‌خواهم که.

دیگر حوصله ندارم که.

دیگر وقت ندارم که.

و

نه! دیگر نه! واقعن نه! قطعن نه!


برچسب‌ها: نه, موریس بلانشو, پرهام شهرجردی, دانشگاه هنر
سِروشده در چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۲ساعت 15:5 توسط بوف کور

.

(ممنون و سپاس‌گزارِ تمام دوستانم هستم که پی‌گیر حال مادرم بودند.

دست تمام‌تان را به‌مهر می‌فشارم و سر تعظیم فرود می‌آوردم در پیشگاه‌تان.

مامان بهتر است، و آرزو و دعا می‌کنم برای بهتر و بهتر شدنش.)

.

.

اولین همکاری من با انتشارات نیماژ، نمایشگاه کتاب امسال بود.

در کنار هم و مخاطبان‌مان، بهانه‌های کوچکی برای اندکی حال خوب داشتیم.

.

.

.

.

نمایشگاه کتاب امسال اما بی‌تردید، سیاه‌ترین نمایشگاه کتابِ تمام تاریخ این سرزمین بود.

به‌شدت ایدئولوژیک، و در خدمت نیروها و غرفه‌های متحجر عرزشی و مبتذل.

پر از فشار و دلهره و وحشت برای زنان و دختران آزاد.

تخته‌وایت‌بردهای بزرگی که به بزک و وهمِ آزاداندیشی، محلِ عقده‌گشایی و چاک دادن

خشتک و گلو برای وحوش کسخل عرزشی و پیدا کردنِ جفت برای ترشیده‌هایشان بود.

مواجهه‌ای روزانه و دردناک با زامبی‌های خوف‌ناک


برچسب‌ها: نمایشگاه کتاب, کتاب, گورستان کتاب‌های فراموش‌شده
سِروشده در یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ساعت 19:14 توسط بوف کور

.

زمان: چند دقیقه‌ی پیش

صدای آرام و بی‌حوصله‌ی بابا: « شام چی می‌خوری درست کنم؟»

«نمی‌خورم.»

«تُن ماهی بذارم؟»

«نمی‌خورم، شام نمی‌خورم.»

بابا از اتاقم بیرون رفت، اما انگار چیز مهمی یادش اومده باشه، برگشت.

اشک‌های بابا از چشم‌هاش بیرون زد. از من خواست برای مامان دعا کنم.

بابا رفت و هنوز دارم اشک می‌ریزم و نمی‌دونم تا کی قراره اشک‌ بریزم.

امشب رو، اشک‌های مخصوصاً بابا و خودم رو، تا دمِ مرگم از یاد نخواهم برد.

خدایا، من ادامه دادن بدون مامان و بابا رو نمی‌خوام. اصلاً نمی‌تونم.

به همین اشک‌هام، بغض‌هام، هق‌هق‌های سرکوب‌شده‌م، مامان رو خوب کن.

نه یکتا، نه هیچ‌کس دیگه و نه حتا خودم رو ازت نمی‌خوام دیگه.

خدایا، مامان فقط. چشمام خیس شده، کمی تار می‌بینه و دلم، از هق‌هق‌های

فروخورده، داره می‌لرزه... توی این حالم دارم صدات می‌کنم و سلامتی مادرم رو

ازت التماس می‌کنم.

من خوب نبودم باهات، اما به‌ت پناه آوردم برای مامان. خواهش می‌کنم ناامیدم نکن.

بدونِ مامان، شاید به خودکشی‌م نزدیک‌تر بشم و مقصرش هم خود خودت خواهی بود.

دیگه خودت می‌دونی دیگه.

سِروشده در چهارشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۲ساعت 0:11 توسط بوف کور

.

حتا اگر درام‌باز حرفه‌ای هم باشید، «Inside» راحت جذبتان نمی‌کند.

یک سارق آثار هنری، که از بچگی عاشق نقاشی بوده، دچار خطای محسباتی می‌شود و

در خانه‌ای هوشمند و پر از تابلوهای ارزشمند نقاشی، گیر می‌افتد.

مواجهه‌ی انسان درمانده، با تکنولوژی و هوش مصنوعی، و تلاش‌های او برای رهایی...

آیا ما عروسک خیمه‌شب‌بازیِ خدایان سرنوشت هستیم یا نه؛ این ما هستیم که رقم‌زننده‌ی

حال خود هستیم و تقدیر، مفهومی بی‌معناست؟

شروع فیلم منولوگ جالبی دارد؛ یادآوری کودکیِ سارق و معلمی که از بچه‌ها پرسیده بود

اگر منزلشان دچار آتش‌سوزی شود، سه چیز را انتخاب کنند برای بیرون بردن با خود. و او که

برخلاف بچه‌های دیگر، مادر و خواهرش را انتخاب نمی‌کند:

گربه‌اش، آلبومی از ACDC، و دفتر نقاشی‌اش. و از همان‌ جا می‌فهمد هنر (برای او نقاشی)

جاودانه است.

و در نهایت «برای خلق کردن باید نابود کرد».

.

از بهترین سکانس‌های فیلم برایم، بارش آب از سقف خانه (به‌کمک هوش مصنوعی) بعد از

آتش زدنِ چوب جلوی دوربین مداربسته بود، برای کمک گرفتن از نگهبان.

...............


برچسب‌ها: فیلم
سِروشده در سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۲ساعت 0:6 توسط بوف کور

.

مقدمه‌نوشت: نه! علاقه‌ام به تو کاملاً درونی شده است.

دیگر قرار نیست حرف‌هایم مزاحمِ خلوت‌ات شود.

اینجا را هم خوشبختانه یا متأسفانه نمی‌شناسی.

این هم یکی از مزایای نوشتن با نام مستعار.

پس نترس! باد و حتا طوفان بهاری، این واژه‌ها را برایت مخابره نمی‌کنند.

.

برجستگیِ بند سوتین‌ات، زیرِ لباسی به‌رنگِ نسکافه‌ایِ کم‌جان، جان‌بخش است و

شیطنتی شیرین و ملس می‌شود برایم؛ اما خیلی زود به خودم یادآوری می‌کنم واقعیتمان را

تا در نطفه خفه کنم آن وهم اروتیکِ شاید عاشقانه‌ را.

آخر خیلی مضحک به‌نظر می‌رسد، نه؟! توِ ... بلاکم کردی باز.

...؟ راستی مگر ...ها هم سوتین می‌بندند؟!

گردن‌بند طلای زیبایت، در برابر سپیدی گلویت، بی‌مقدار به‌ نظر می‌رسد برایم.

ارزش و هویتش را انگار از تو و گلوی سپیدت وام گرفته.

پایین آن گلوی سپید، یک فرورفتگی است که حتا آن گردن‌بند طلا هم نتوانسته پنهانش کند.

فرورفتگی... آن فرورفتگیِ پایین گلوی سپیدت سهم من بود، برای تمام آن حرف‌ها و

بغض‌های فروخورده‌‌ای که آن‌قدر نشنیدی‌شان که حرف و فریادِ نزده شدند و آخر به درون روح

و قلبم سقوط کردند. می‌دانم یک روز زورشان را به کالبد خسته‌ام دیکته می‌کنند و خفه‌ام

می‌کنند. فقط اگر قرار است هرگز برنگردی، کاش خیلی دیر نشود و زودِ زود کلکم را بکنند.

آن دو نقطه‌ی سیاه (خال نه، لک شاید) روی صورتت، برای من، امضای رفتار سیاهت با من

شده‌. زمانی من غرق در سکوتِ ابدی و بلاک از زندگی می‌شوم. کاش آن‌موقع دیگر آینه‌ها

آن نقطه‌‌های سیاه را نشانت ندهند هرگز، که به ناراحتی‌ات راضی نبودم و نیستم هرگز.

من دلم برای لبخندهایت، خنده‌هایت قنج می‌رود. تو بخندی و من برای دانه‌دانه دندان‌های

سپیدت بنویسم و دلتنگشان بشوم. لب‌های خواستنی‌‌ات که لبریزم تمنایشان را، فرموش

کنم و مستِ خنده‌هایت شوم.

گل پارچه‌ی مبل، طوری در قاب عکسِ تو قرار گرفته، انگار روی شانه‌ات روییده. همان‌ جایی که

بندِ سوتین‌ِ پنهان زیرِ لباس نسکافه‌ای‌رنگ کم‌جان، در عکس قطع می‌شود، با برگ سبز گل

تلاقی پیدا کرده...

همین حالا، چیزی شده‌ام شبیه کودکی که شاهد پرواز بادبادک دست‌سازش در آبیِ آسمان

است. لبریز شوق شده‌ام و می‌خواهم فریاد کنم مکاشفه‌‌ی زیرکانه‌ام از آن گلِ روییده از

سینه‌‌ی بلورینت را.

تک‌ماه کنارت؛ اما ماه تویی. ستاره، نور، نسیم، شعر... تویی تویی، تمامشان خود تویی.


برچسب‌ها: تصویر تازه‌ات
سِروشده در شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ساعت 0:22 توسط بوف کور

.

کارگردان شوخ‌طبع ۷۴ساله، خودش را حلق‌آویز کرد.

۸ صفحه چه نوشت؟ با کدامین واژه‌ها، از دردها و زخم‌هایش گفت؟

تمام آن چرک‌ها، سیاهی‌ها و تنگ‌نظری‌ها که طنابِ کارگردان ۷۴ساله شد.

هرطور حساب کنی جا نمی‌شود فقط در ۸ صفحه.

برای خودکشی اما گاهی یک کلمه، یک اسم هم حتا کافی‌ست.

البته که کارگردان ۷۴ساله را این نبود خودکشی‌اش.

خواندم که در تدفینِ یکی از طنزنویسان جوان (خشایار الوند) گفته بود:

«امروز واقعاً روز سختی است، ولی در چهل سال گذشته، کدام روز ما روز خوبی بوده؟

خنده یا مکروه بوده یا حرام! رقص و شادی یا مکروه بوده یا حرام! در چهل سالِ گذشته

ما همه‌اش در برهه‌ی حساس بودیم و باید خفه‌خون می‌گرفتیم.»

پوچی، افسردگی... این سرزمینِ چهل‌وچهار منحوس حتا می‌تواند کارگردان شوخ‌طبع‌اش

با روحیه‌ی لطیفش را هم به پایانِ خودخواسته برساند.

در انزلی، شاید با صدای موج‌های دریا و مرغان دریایی، تمام افسردگی‌ها و خستگی‌هایش را

که شکل طناب کرده بود، دور گردنش پیچید برای فریادشان در سکوت.

با «شب یلدا»یش خیلی اشک ریختم. برای تمام آن اشک‌ها ممنون‌تان هستم.

به‌درود، و روح‌تان در آرامش، جناب کیومرث خان پوراحمد

.

پ.ن: می‌ترسم. در هیچ لحظه‌ای از زندگی‌ام، مثل امروز نزدیک نبودم به میل و فکر خودکشی و تلاشِ دور

کردنِ ترس‌هایم از آن.

سِروشده در چهارشنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۲ساعت 21:5 توسط بوف کور

.

بعد از بیشتر از ۳۶۵ روز

که نه سنگین‌تر بود از نبودنِ بیشتر از ۴ساله‌ات

و بعدِ تبریک معمولی‌ام از سال نو،

خواستنِ شنیدنم

حدأقل بلاک نکردنم

چه متوهم بودم، به دقیقه نکشید عمر رویایم!

انگشت کشیده‌ات، با لاکِ چه‌ رنگی روی واژه‌ی (برای من) منحوسِ بلاک؟

فکرم، هم به این، هم چطور در مفهوم انسانیت (با هر نگاه و تعریفی) می‌توان فرو کرد

بی‌رحمی‌ِ سنگ‌دلانه‌ات را؟

می‌خواستم زخم روحی دیشبم و شب قبلش را واگویه کنم، سنگینی‌اش همین حالا که

می‌نویسمش، بد آزارم می‌دهد.

از همکاری‌ تازه‌ام با نشر مهری لندن هم، شاید حتا از بازداشتم، آن شبِ منحوسِ هول...

برایت مرده‌ام، و لابد هر پیامم را روح و جِن‌ سرگردانم متصوری، که ندید بلاک می‌کنی.

لابد این هم از نشانه‌های مدرنیته است که جای اوراد خواندن و فوت کردن، بلاک کنند اجنه را!

اما به این باور دارم می‌رسم که کار تو شاید تبلورِ انسانیت است اتفاقاً.

بلاک کردنِ سلام و تبریک و خواهشِ شنیدن... نه، حقیقتْ تو خودِ انسانی.

گمانم خودم حیوانم.بوفی انسان‌نما که محکومِ معاشرتِ حدأقلی با شما انسان‌ها شده.

.

نمی‌دانم خدا هست یا نه؛ امروز اما میان همان اشکی که توی لعنتی کشیدی‌اش بیرون،

آرزو یا به‌قول خودش دعا کردم خودِ توی لعنتی و آدم‌هایش به جرم ابراز احساس و دردهاشان،

شکنجه و زخمی و تکه‌تکه... هرگز نه.

سِروشده در یکشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۲ساعت 0:36 توسط بوف کور

.

قدر نمی‌دانند

محل سگ نذارم‌شان، محبوب‌ترم

محبت‌شان می‌کنم، سوارم می‌شوند

نمی‌بینند محبتم را

نمی‌فهمندش

غریب‌نوازند

کورند برای دیدن محبت و زحمتم

.

دلم شکسته

خدایی وجود ندارد

اگر هم وجود دارد، خیلی خر است که کثافت‌ها را پس انداخته

و برای انداختنم به این جهنم هم

میان گرگ‌های عادم‌نما

میان‌شان سکوتم، لبخند بی‌هویتم، بغض درونی‌ام، سکوت، خفه شدن...

سِروشده در جمعه یازدهم فروردین ۱۴۰۲ساعت 15:5 توسط بوف کور

.

........................ ..........


برچسب‌ها: نوروز, بهار, مهسا امینی, احمد شاملو
سِروشده در دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱ساعت 21:32 توسط بوف کور

.

و ولنتاین دوباره، که نمی‌دانم چند سال شده آینه‌ی تنهایی‌ام.

به اشتراک‌ها و تضادها حروفیِ «ولنتاین» و «تنهایی» فکر می‌کنم. به تنهایی‌ام.

"ول" اضافه‌ی ابتدایش را بیرون می‌کشم، و ول می‌کنم خودم را توی تنهایی‌هایم

که بهانه‌ی این ول شدن بود، که ول بودم توی کتاب‌ها و دور از ول شدن میان آدم‌ها،

که توی مغزم بارها ول خورده که مگر تو آدمی؟

ول می‌شوم به تنهایی‌ها دوباره، که توی همان مغزم، اگر باشد، ول می‌دادم دنیای تنهایم را،

واژه‌هایم را، که کسی، هیچ‌کسی، هیچ هیچ‌کسی را هم نداشتم برای گفتن‌شان به او.

سیاه می‌کردم و خط می‌زدم و ول می‌دادم واژه‌های خسته‌ی درون خسته‌ام را.

باز اما کسی، هیچ‌کسی، هیچ هیچ‌کسی را نداشتم تا آن واژه‌های ول‌شده‌ام را

روی چشم‌هایش، چشم‌هایی شاید به اغراقِ «چشم‌هایش» آقابزرگ علوی، ول کند.

قلبش پیشکش!

آخر آدم‌ها به ول بودن مایلند. رهایی.

من حتا نمی‌توانم ول کنم زخم‌های روحی‌ام را.

فقط ول‌شان می‌کنم روی کاغذهای مجازی که بیش‌تر بچسبند به حقیقی‌هایم.

مجازی شده حتا ول شدن‌های شبهه‌رومانتیک برای بسیاری از همان آدم‌ها.

ول کردنِ کپی‌پیست‌های دست‌چندم مصنوعی به بزک عشق!

عشق که بهانه شده این ول خوردن‌های امروز را.

.

... ول می‌شوم به ولنتاین دوباره‌.

آینه‌ی تنهایی اما ول‌ام می‌دهد در صداقتی معرکه اما چندش.

به همان نفس کشیدن‌ام، شهادت می‌دهد که عاشقم هنوز زندگی را.

حتا در نهیلیستی‌ترین و چرک‌ترین و سیاه‌ترین تعریف و تصویر و ادراکم از آن.

ترس‌هایم را بهانه نمی‌کنم. ول می‌شوم باز در آن تصویرِ چرک.

سِروشده در سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۱ساعت 17:34 توسط بوف کور

.

کف دستم رخ‌به‌رخِ دهان، به تمنای نفس‌هایم، به لرزه‌ای خفیف افتاده.

بی‌تفاوت به تنِ بی‌رمق و خسته‌اش، ترتیب عشق‌بازی‌شان را دادم:

هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

.

حرارت زندگی در آن لحظه، عینیتی از دوشِ آب سرد شد برایم. عجیب یخ زدم.

دستم را دور شکمم حلقه کردم. اغراقش را دوست دارم.

دلم می‌خواهد آن سردی را عمیقا باور کنم.

سردی‌اش را از فریب‌کاریِ کالبدی گرفته که زندگی را، به حرارت، بزک می‌کند.

زندگی، زنده، زن...

از بزک‌های زن برای هیچ، تا زن زندگی آزادی، چه‌قدر فاصله بود؟

زنده‌نام بکتاش آبتین را حتم دارم اگر زنده بود، فریادش می‌کرد.

از سیاه‌چالِ اهریمن.

از آن‌جا حتا که با آن حالِ نذارش، پابند به تخت‌ بیمارستان، بسته‌ بودندش.

و اما او که می‌نوشت هنوز.

که اگر بود حتم فریاد می‌کرد زندگی را، آزادی را، زن را هم.

.

برایش، به سالگردش رفته بودم. به سالگرد شاعر آزادی.

از امام‌زاده عبداله

تا دستگیری در انقلاب

پلیس امنیت گیشا

ضبط یک هفته‌ایِ موبایل

تحقیر، وحوشیت، تعفن...

_ شغلت چیه؟

_ نویسنده، ویراستار

_ پورن استار؟

قهقه‌های شیطانی‌شان

چند بار شغلم را بپرسند و ریز و درشت بخندند؟

چند بار تهدیدم که چرا جواب سوالی که می‌دانند را نمی‌دهم؟

فشارِ چنگال نجس مافوق‌شان، میان پاهایم:

_ با این می‌خواستی انقلاب کنی؟!

نلرزم، اما از درون ترک بخورم.

لمس چنگال‌های کثیف‌شان به باسن‌، بهانه‌ی هل دادن.

_ اینو باید جزو دخترخرابا می‌ذاشتن.

.

هُل داده می‌شوم به حال. سردی.

سرمای حرارتِ آن "ها" کردن‌ها، شاید از هولناکیِ آن یکشنبه‌ باشد.

دوباره اما که "ها" می‌کنم از سردی، دست‌هایم لبریز می‌شوند امید را.

آن امید بی‌معنای وهم‌آلود نه! امیدِ نوشتن.

تا یادم نرود نوشتنی را که تنفس‌اش می‌کنم، به همان عطشِ دم و بازدم.

به رگ‌های دستم خیره شده‌ام. میله‌های حبس تداعی می‌شوند برایم.

این خودم هستم که خودم را گرفتار کرده‌ام از آن یک‌شنبه‌ی هول.

گرفتار مالیخولیا، وحشت، گذشته، گذشته... چرا کم‌تر به حال هُل می‌دهم خودم را؟

یکشنبه‌ی هول، زبان باز می‌کند برایم. راست می‌گوید. پیش از او هم همین‌طور بوده‌ام.

اما وحشت، قاب‌های تحقیر... نبودند هیچ‌کدام‌شان.

.

دوباره این‌جا هستم. شکلی از کنار آمدن با آن شبِ هول.

سِروشده در چهارشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۱ساعت 23:55 توسط بوف کور

.

سلام!

چه خوش آمده‌ای در زمانه‌ای که انقلاب‌مان علیه استبداد، بیش از هر زمانی، جهانی شده.

می‌توانی روایت کنی برای روزهایت، انسانی را که تنها به‌جرم پوشش‌اش کشته شده؟

و برای اعتراض، انسان‌هایی به سیاه‌چال، شکنجه، تجاوز، و باز هم کشته‌ها.

ما هم حق شادی و عشق‌بازی با روزهایت را داریم.

پس با تمام‌مان امیدوار باش

تا با رهاییِ سرزمین‌مان از چنگال منفور اهریمنانِ حرامی،

دنیایی آزادتر را زندگی کنیم.

با پیروزی انقلاب‌ ما،

تو نیز در تاریخ‌‌مان جاودانه خواهی شد.

پس امیدوار باش،

و رویا بباف

برای خودت

ما

و انقلاب‌مان.

.


برچسب‌ها: کریسمس
سِروشده در سه شنبه سیزدهم دی ۱۴۰۱ساعت 19:58 توسط بوف کور

.

یک خاکستری کوچک، میان سیاهی‌ها، آتشفشانِ نور است.

سرخی و حرارتش، شاید سرچشمه از عشقی پنهانی‌ باشد.

منبعِ حیات، الهام، امید... اگر دل به ماندن داده باشم. که لابد داده‌ام که این‌جا هستم.

برای چه و که، نمی‌دانم. که‌اش را... شاید. ترس از خودکشی‌ست؟ نمی‌دانم.

من، خودم را هم نمی‌دانم. هرچه بیش‌تر هم می‌خوانم، بیش‌تر می‌دانم که هیچ نمی‌دانم.

میان این‌همه ندانستن‌ها، آن خاکستری پرحرارت، آرام‌ آرام سرخ‌تر شده و رونده‌تر درون من.

سرخ‌تر از جاری‌‌شدن‌های پیشین میان شریان‌هایم. اما گمانم چیزهایی را هم در من تغییر

داده.

نه! ولی خب، هست دیگر. انکارش، انکارِ نفس کشیدن است برایم.

چیزهایی که ایمانم را قوی کرده به هجوم سرخ‌های پرحرارتِ آن خاکستری.

به تسخیر سلول‌هایم، مانند شیرینیِ مغلوبه‌شدن در برابر سرطان؛

زمانی‌که می‌خواهی رها شوی، اما جرات تمام‌کردنِ خودت را هم نداری.

پس چه‌طور جرات می‌کنم، حتا به تصور، حتا میان توده‌های پیچ‌واپیچِ بی‌محتوای

مغز خسته‌ام، چه‌طور پس آن خاکستریِ پرحرارتِ سرشار از نور را نشانی برای

حیات، الهام، امید... و چه می‌دانم! تمام نشانک‌های مبتذل حیات می‌دانم؟

شاید چون به تمامی، به تمام شدن‌ام نرسیده‌ام هنوز.

هستم به امید درخششِ همان خاکستریِ پرحرارتِ سرخ‌شده.

حتا اگر تمایز آن خاکستری با سیاهی‌های دنیا، روشناییِ ناچیز و محوی باشد.

گمانم چیزهایی من را به آن خاکستریِ محو پیوند می‌زند، برای تمام محوها و

پنهان‌هایی که هنوز برایم ارزش دست‌وپا زدن در ابتذال زندگی را دارند.

آن خاکستریِ امید که سرخ بود با درخششِ سپیدی رویش، دریچه‌ای شاید

باشد برای فرار از همین ابتذال.

.

سِروشده در شنبه سوم دی ۱۴۰۱ساعت 0:7 توسط بوف کور

.

دوازدهم آذر، بیست‌وچهارمین سال‌گرد درگذشت زنده‌نام محمد مختاری شاعر،

نویسنده، منتقد ادبی، عضو فعال کانون نویسندگان ایران و از قربانیانِ قتل‌های

زنجیره‌ای نویسندگان و دگراندیشان، گرامی باد.


.

نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است

زنجیره‌ی اشاره چنان از هم پاشیده است

که حلقه‌های نگاه

در هم قرار نمی‌گیرند.

دنیا نشانه‌های ما را

در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.


نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.


وقت صدای ترس

خاموش شد گلوی هوا

و ارتعاشی دوید در زبان

که حنجره به صفت‌هایش بدگمان شد

تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت

لرزید و ریخت در ته ظلمت

و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.

.

یک یک درآمدیم در هندسه انتظار

و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی

و گوشه میدانی خلوت کردیم:

سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش

آراسته است.

.

و خیره مانده است در نفرتی قدیمی

که عشق را همواره آواره خواسته است

تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی‌بایست بنشینی

و درطراوت خاموشی و فراموشی بنگری.

.

نزدیک شو اگر چه قرارت ممنوع است

.

هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد

بر صفحه ی صبور

وقتی که ماهواره‌های طاق و نیمکت در خلٲ بگردد

و چهره‌ها تنها سیاه و سفید منعکس شود

و نیمی از تصویرها نیز هنوز

در نسخه‌های منفی باقی مانده باشد.

.

نوری معلق است در اشاره‌های ظلمانی

ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند

باید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان

چشم انتظار شکی فسفرین

و برگ ترس خورده‌ی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟

.

نزدیک شو اگر چه تصویرت ممنوع است.

.

ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است

و نیمی از رخسار زمان

از لای چادر سیاهش پیداست.

از ضربه‌ای که هر ساعت نواخته می‌شود ترک بر می‌دارد خواب آب

و چهره‌ای پریشان موج در موج

می‌گردد و هوای خود را می‌جوید

در بازتاب گنگ سکه‌ای در آب انداخته است.

.

پا می‌کشند سایه‌های مضطرب

در هیبت مدور نارون‌ها

و باد لحظه به لحظه نشانه‌‌ها را می‌گرداند دور تا دور میدان

اینجا خزه به حلقه‌ی شفافی چسبیده است

که روزی از انگشتی افتاده است

آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است

و روی صورت شب لک انداخته است

.

نزدیک شو اگرچه رویایت ممنوع است.

.

می‌بینی! این حقیقت ماست

نزدبک و دور واهمه در واهمه

و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است

گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است

و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه

در حلقه‌ی عزایی که کم کم عادی شده است.

.

این یٲس مخملینه‌ی ماست

یا توده‌ی غبار گون وهمی بر انگیخته؟

که بی‌تحاشی مدارهای در هم راچون ستاره‌های دنباله‌دار می‌پیماید؟

آرامشی است که بر باد رفته است؟

یا سایه‌ی پذیرشی است که خون را پوشانده است؟

بی آنکه استعاره‌های وجدان از طعمش بر کنار مانده باشد.

.

نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است.

.

می‌شنوم طنین تنت می‌آید از ته ظلمت

و تارهای تنم را متٲثر می کند.

شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد

شاید همین حوالی جایی

در حلقه‌ی نگاهت قرار بگیرم.

.

چیزی به صبح نمانده است

و آخرین فرصت با نامت در گلویم می‌تابد.

ماه شکسته صفحه‌ی مهتاب را ناموزون می‌گرداند

و تاب می‌خورد حلقه‌ی طناب بر چوبه‌ی بلند

که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند.


برچسب‌ها: محمد مختاری, ادبیات, شعر, شاعر
سِروشده در شنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۱ساعت 23:54 توسط بوف کور

طنینِ ترانه‌ی گوگوش شد برایم، تصویری که انتخاب کرده‌‌ بودی.

پرنده‌ای که پیراهن ابر را درید، که گم شد میان غرور، رها و از همه بُرید...

تاوانِ غرور، تسلیمِ تنهایی بود و خستگی بال‌هایی که به جبر محکوم شدند به

باز و بستن در انفراد.

درخت‌ها با شاخه‌های تازه و برگ‌های سبز و باران‌خورده، او را به دمی رهایی از زخم‌های

روحی‌اش می‌خواندند؛ اما به غرور، که چیزی شاید حتا مترادف هویت بود برایش، دست

رد زد یا هم بالِ رد، و چشم بست به بکری و طراوت طبیعت، که شاید این، "نه"ای بود به

زندگی، که آن درخت‌ها نمادش بودند و حیاتی که برای پرنده به حیاطی دنج و بی‌مقدار

هم بی‌ارزش می‌نمود.

پرنده میان دست‌وپا زدنِ همان تاوان اما به یک سختی رسید. یک سختی باشکوه که پرنده

سختی‌ها و زخم‌های او را از همان اولین برخورد، در چشم‌های مهربانِ آن سختی دید، با

چشم‌های خود. سخت‌پوستِ تک‌شاخ که فریادش سکوت سنگینِ قاب اندوه‌ناک چشم‌هایش

بود. پرنده به شیارهای روی پوستِ سخت‌پوست خیره خیره که هرکدام داستانی بودند از

دردها و زخم‌های درونیِ سخت‌پوست در تمام سال‌هایی که بوده و با زخم‌هایش رشد کرده،

و پوست روی پوست و شیار روی شیار آورده.

ردِ زخم‌ها اما پاک نمی‌شوند، حتا در پوست‌اندازی‌های مدام‌مان.

شاید هم همین است که شکوهِ هول‌ناکی به آن‌ها داده.

پرنده دمی لرزید، اما به همان غرور، ردِ لرزیدن‌اش را از نسیم گرفت.

با احتیاط و به نیروی کششی ناخواسته، نزدیک‌تر شد به سخت‌پوستِ باشکوه. با خودش

فکر کرد این شکوه، چه‌قدرش را از آن تک‌شاخِ پرابهت وام‌ گرفته بود.

ناگهان رازِ عمیق سخت‌پوست را کشف کرد، که راز همان تک‌شاخ بی‌شیار بود و نمادِ

استقامت در محاصره‌ی تمام آن شیارها و زخم‌ها. شاخ خودِ او بود، خودِ سخت‌پوست.

نسیم این بار حقیقتا روی پرنده ردی گذاشت. دل‌اش هوایی هم‌آغوشی با آن نمادِ استقامت

شد. پر کشید و به‌آهستگی روی رازِ باشکوهِ سخت‌پوستِ باشکوه رها و آرام شد.

غوطه‌ور در آرامشِ سخت‌پوست که در سکوت و به‌ظاهر بی‌تفاوتی‌اش، فریاد می‌کرد زخم‌های

درون‌اش را، قصه‌های شیارها را...

پرنده، مستِ این هم‌آغوشی چشم‌های‌اش را بست و سر بر پیشانیِ سخت‌پوست، در

سکوت شنید فریاد سکوت‌های زخمی‌اش را.

در حسرت و تمنای عمیق درختانِ بزک‌کرده.


برچسب‌ها: کرگدن
سِروشده در سه شنبه دهم آبان ۱۴۰۱ساعت 18:52 توسط بوف کور

چهل، مه‌سا جان.

شد نبودن‌ات چهل برای‌مان.

چهل بیداری، چهل فریادِ آزادی، چهل روندگیِ خون‌ها، چهل رهاییِ موها، چهل

قُل‌وزنجیر شدن‌ها...

انقلاب‌مان را تاریخ‌اش تو خواهی بود و تمام سرخ‌های خونی که این چهل، رونده شدند.

که این چهل مقدس است برای تمام‌مان، که یک‌تنه دربرابرِ آن چهل‌چهار منحوسِ ارتجاعِ

متعفنِ سیاه و سرخ در این سرزمین‌، سینه سپر کرده است.

چهل نبودن‌ات را امروز تمام‌مان فریاد کردیم و حکومت به چنان وحشت در تمام این چهل، که

پیش‌پیش فاتحه‌ی چهلم فرمان‌رواییِ ‌درمانده‌ضحاک‌اش را خواندند جهانیان از چهل روز پیش.

که چهل تو هستی و هرروزمان نبودن‌ات بود و نبودن آزادی بود و نبودن عدالت بود و حسرتِ

تمامِ نبودنِ بودن‌ها. نبودنِ گیسوان‌ات که، چون افسانه‌ها، از میان میله‌های دریچه‌ی تنگ و

تاریکِ سیاه‌چالِ رژیم، برای تک‌تک‌مان رهای‌شان کردی و پایین انداختی تا بالا بکشی

تمام‌مان را، که تمام نشویم در باتلاق دوزخ، که آزاد شویم از چنگال ضحاک خون‌خوار زمان،

که از سیاهی به نورِ مهتاب. که تو تبلور نور شدی در تاریکیِ خوف‌ناکِ سرزمین‌مان.

و نام‌ات که مقدس شد برای سرزمین مقدس‌مان رمزِ رهایی از اسارت اهریمن و پلیدی‌ها.

چهل نبودن‌ات را سوگ‌واریم مه‌سا جان و برای تمامِ از دست داده‌های‌مان هم. اما سراسر هم

شوریم برای رهاییِ سرزمینی که خون‌‌بهای‌اش تو و توها بودی و هستند.


برچسب‌ها: مهسا امینی
سِروشده در پنجشنبه پنجم آبان ۱۴۰۱ساعت 0:22 توسط بوف کور

و جودی این‌بار هوایی شد دل‌اش

تا واژه‌های رویاهایش را، تصاویر ذهنیِ آرمان‌شهرش را

به‌جای پاکت نامه،

به آن قاصدک‌های کوچک پشت شیشه‌ی گردنبندش بسپارد.

برای جاودانگی‌شان.

سِروشده در یکشنبه یکم آبان ۱۴۰۱ساعت 15:54 توسط بوف کور

که سیاوش‌گونه جاودان شد آن خونی که تاوانِ رهاییِ موهایی شد

که سرخوشانه با نسیم غروب و سپیده‌دم می‌رقصیدند

که ظلمت شب به نفس افتاد در بی‌نفسیِ آن خون که دیگر جریان ندارد

و دارد در مویرگ‌هایی که رو به آینه موهای‌شان را می‌تراشند

که آینه‌ی آن خون باشند و فریاد کنند تمام زن و مردان این سرزمین رستم‌اند

در سوگ سیاوش‌وارِ دختری که خون‌اش، آه آن خون که ناحق شد

تا جان‌دار شود دانشگاه‌ها و خیابان‌ها و مردمی که زنده بودن‌شان را از یاد برده بودند

در ظلمت و سیاهی و تباهی، که حالا از جان‌شان رد می‌شوند کف خیابان‌ها برای رهایی

که دیگر مذهب را نه برای توسری و فقر و بدبختی و افسردگی، که اگر هم می‌خواهند

برای زندگی بخواهند، که زنده بودن را در مرگِ او دیدند

و یاد آوردند که آن‌ها خود مردگان‌اند در دست‌وپا زدن میان ظلمت و سیاهی

که سپیده‌دم و روشنایی را از رد آن خون باید هم‌مسیر شد

که مسیر پرمخاطره اما رهایی‌بخش است

که آن خودِ زندگی‌ست

و انفعال و گوشه‌نشینی عین مرگ و حقارت است

که ما تحقیر شدیم در این سرزمین ۴۴ نفرین‌ شده، آه!

این عدد منحسوس برای این دیار و خاک، ۴۴، چهل‌وچهار زمان شیطانی،

نفرین‌اش همین دست‌وپا زدن‌مان تا وهم زندگی شود

برای مایی که چون مردگان‌ هم نیستیم

که آن‌ها راحت‌اند و ما حتا شهامت خلاصی هم نداریم

نداشتیم و او اما با خونش و گیسوان‌اش ما را بیدار کرد

برای خروش رودخانه در برابر سد ظلمت و ستم

که دین را هم از احترام انداختند

که ما دین‌مان انسانیت بود که کورش کبیر همه را در آیین آزاد گذاشت

که بعدها فهمیدیم نفرتِ اهالی ظلمت و ستم را به او

او که کورش زمانه را دختری شد با موهای رها

و قطره‌های خونی که رها شدند برای رهایی این سرزمین از آن ۴۴ شیطانی.

مه‌سا ماه شد، ماه روشنی برای نابودی ظلمت و تاریکی


برچسب‌ها: مهسا امینی
سِروشده در دوشنبه چهارم مهر ۱۴۰۱ساعت 23:33 توسط بوف کور

ما محکوم‌ایم به شاهد شدنِ مرگ رویاهای‌مان

و این سال، عجیب منحوس است که ادبیات‌مان را، با گرفتنِ آدم‌ حسابی‌هایش، تهی‌تر و

بی‌روح‌تر می‌کند.

یداله رویایی هم آسمانی شد.

اردیبهشت امسال را با او شروع کرده بودم.

حالا تنها حجم خواهد بود در تهی شدن حجم خالق‌اش برای حجم بخشیدن به واژه.

سانسور! این سانسور لعنتی، و امان و افسوس که چه کارهای ناب و ارزشمندی از رویایی،

یا به‌قول دوستان‌اش "رویا"، را در ارشاد ثبت کردم و قرار بود در نشر افراز منتشر شود.

همه‌شان غیرمجاز شناخته شد.

حالا شاعر پرواز کرده بر ارتفاع زخم. آن گلوله‌ی بال‌اش را اما نه فقط سانسور،که بسیاری از

همکاران‌اش هم شلیک کردند. همان‌ها که چون لاشخورانی، چکمه‌ی فرشته‌ها را بر پای

داشتند. کاش حداقل دور مرگ‌اش پرسه نزنند!

روح‌‌ یداله رویایی قرین رحمت و آرامش ابدی و نام و یادش همواره گرامی

بر ارتفاع زخم

پرواز داشتم

و ارتفاع زخم

هرلحظه در مقاومت خونم

نام مرا میان فرصت‌های آبی خاموش می‌کرد

من با گلوله‌ای در بال

صیاد را گریخته بودم

و قطره‌های خونم از ارتفاع زخم

تا آفتاب منتظر تبخیر

متن معلق نفسم را

بسیار نقطه‌های تعلیق می‌گذاشت

وقتی که لاجورد اطرافم

بوی عفونتِ پر، داد

من با تمام گوشت ویرانم

و با تمامی وزنم

از لاجورد اطراف

بر روی خاک گرم تن انداختم

من از کنار قرمز خود دیدم

در گردش بزاق یاران

تصویر لاشخوران را

که چکمه‌ی فرشته‌ها را

بر پای داشتند

و در کنار قرمز من پرسه می‌زدند.


برچسب‌ها: یداله رویایی, رویا, ادبیات, شعر
سِروشده در دوشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۱ساعت 13:45 توسط بوف کور

2ghahveyetalkhh

بوف کور

2ghahveyetalkhh

http://2ghahveyetalkhh.blogfa.com

قهوه‌ تلخ

<-Blogtitle->

قهوه‌ تلخ

<-AboutAuthor->

قهوه‌ تلخ